داستان کودک | زمین تَر و هوا تَر!
  • کد مطالب: ۲۲۶۳۸۱
  • /
  • ۲۲ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۴:۴۳

داستان کودک | زمین تَر و هوا تَر!

وقتی باران می‌بارد، همه‌جا را تر می‌کند، زمین و آسمان و هر جای دیگری را، حتی سرسره‌ها را. 

لیلا خیامی - وقتی باران می‌بارد، همه‌جا را تر می‌کند، زمین و آسمان و هر جای دیگری را، حتی سرسره‌ها را. 
سرسره‌ی پارک هم با باریدن باران حسابی، تر شده بود.

باران که بارید، زمین تر‌ شد. هوا تر شد. سقف خانه‌ها تر شد. حتی سرسره‌ی وسط پارک هم تر شد، آن‌قدر تر و خیس که نمی‌شد رویش سرسره بازی کرد.

بچه‌خرگوش‌ها آمده بودند توی پارک تا بازی کنند و چند بار سر بخورند اما وقتی دیدند سرسره خیس است، ناراحت شدند و یک گوشه نشستند.

راکن که داشت رد می‌شد و برای خودش زیر باران قدم می‌زد، بچه‌خرگوش‌ها را دید، پرسید: «چی شده؟! چطور شده؟! چرا ناراحتید؟!» بچه‌خرگوش‌ها با غصه گفتند: «سرسره خیس است. سُرهایش هم معرکه است. اگر سُر بخوریم، خیس می‌شویم.»

راکن لبخندی زد و گفت: «اینکه غصه ندارد.» و دستمال جیبش را بیرون آورد و رفت سراغ سرسره و رویش را خشک کرد. بعد هم با مهربانی گفت: «بفرمایید سر بخورید.»

راکن رفت و بچه‌خرگوش‌ها دویدند تا با خوش‌حالی سر بخورند. اما هنوز یک سر بیشتر نخورده بودند که باران چک و چک باز سرسره را خیس کرد.

بچه‌خرگوش‌ها غمگین دوباره یک گوشه نشستند. خانم بزبزی که داشت با عجله می‌رفت خانه تا خیس نشود، تا بچه‌خرگوش‌های ناراحت را دید و ماجرا را فهمید، با گوشه‌ی روسری‌اش سرسره را خشک کرد و گفت: «بع‌بع! بیایید بچه‌ها، زود سر بخورید تا سرسره خیس نشده!»

بچه‌خرگوش‌ها هم شاد و خوش‌حال دویدند تا سر بخورند اما باز تا یک سر خوردند، باران چک و چک سرسره را خیس کرد. بچه‌خرگوش‌ها ناراحت‌تر از پیش یک گوشه نشستند.

آقا لاک‌پشت پیر که داشت آهسته از آنجا رد می‌شد، تا بچه‌خرگوش‌های خیلی ناراحت را دید، پرسید: «چی شده؟! چطور شده؟! چرا ناراحتید؟!» بچه‌خرگوش‌ها با غصه گفتند: «سرسره خیس است. سُرهایش هم معرکه است. اگر سر بخوریم، خیس می‌شویم.»

آقا لاک‌پشت پیر تا ماجرا را شنید، نچ‌نچی کرد و گفت: «زمین تر و هوا تر، تمام خانه‌ها تر، حتی سرتاپای بچه‌خرگوش‌ها تر! 
این چه وقت سرسره بازی است؟! چرا نمی‌روید خانه، وقتی باران بند آمد، بیایید سر بخورید؟!»

بچه‌خرگوش‌ها که حسابی خیس شده بودند و کمی هم سردشان شده بود، فکری کردند و به هم نگاه کردند. بعد هم باعجله بلند شدند و رفتند خانه. باران چک و چک همین‌جور بارید تا اینکه بالأخره خسته شد و رفت.

آن‌وقت خورشیدخانم از پشت ابرها آمد بیرون و خیلی زود با نورش سرسره را خشک کرد. بچه‌خرگوش‌ها وقتی شاد و خندان آمدند پارک تا بازی کنند، سرسره دیگر حسابی خشک شده بود.

بچه‌خرگوش‌ها با شادی گفتند: «جانمی! بازی‌بازی! سرسره‌بازی!» و دویدند و سر خوردند و سر خوردند، یک بار و دو بار و صد بار.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.